کتاب حاج احمد اثر محمدحسین علیجان زاده روشن انتشارات شهید کاظمی
معرفی اجمالی
بررسی کتاب حاج احمد: روایت زندگی فرمانده آسمانی
کتاب حاج احمد، اثر محمدحسین علیجان زاده روشن، به روایت داستان گونهای از زندگی شهید حاج احمد کاظمی میپردازد. این اثر با ساختاری منظم و جذاب، تصویری نزدیک از فرازهای مختلف زندگی این فرمانده شجاع را ارائه میدهد.
فصول کتاب حاج احمد
کتاب حاج احمد در سه فصل به شرح خاطرات ناگفته و جدید از زوایای مختلف زندگی این شهید میپردازد:
- دوران کودکی و مبارزات انقلاب: مروری بر خاطرات دوران اولیه زندگی و مبارزات سیاسی شهید کاظمی.
- آموزشهای چریکی در سوریه و لبنان: بررسی مراحل آموزش این شهید در کشور های همسایه.
- حضور در کردستان: توصیف ماجراهای مهم و چالشهای او در این منطقه از کشور.
شرکت در عملیاتهای مختلف
کتاب حاج احمد به تفصیل به چگونگی عزیمت به جنوب و تشکیل تیپ هشت نجف اشرف پرداخته و به حضور و رشادتهای حاج احمد کاظمی در عملیاتهای مختلف نیز اشاره دارد. این اثر به خواننده کمک میکند تا بهتر با شخصیت و فداکاریهای این شهید بزرگوار آشنا شود.
نتیجهگیری
کتاب حاج احمد نه تنها یک روایت از زندگی یک فرمانده نظامی است، بلکه درسی ارزشمند از ایثار و فداکاری را در خود دارد. این کتاب میتواند منبع الهام و آگاهی برای نسل جوان و تمام علاقهمندان به تاریخ معاصر ایران باشد.
نویسنده: | محمد حسین علیجان زاده روشن |
---|---|
شابک: | 978-600-885784-6 |
ردهبندی کتاب: | زندگینامه و بیوگرافی (آثار کلی) |
قطع: | رقعی |
نوع جلد: | شومیز |
زبان نوشتار:: | فارسی |
تعداد صفحه: | 344 |
سایر توضیحات: | گزیدهای از کتاب: بعد از آنکه نمازم را خواندم، رفتم ببینم احمد کجاست و چهکار میکند. هرچه اتاقها را گشتم، خبری از احمد نبود. با خانواده همهجا را گشتیم. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین! گمانمان رفت که عقب حاجی رفته به مسجد. از پشت شیشۀ بخارگرفته به حیاط نگاه میکردم تا ببینم حاجی و احمد کی برمیگردند. وقتی حاجی درِ خانه را باز کرد و توی حیاط دیدمش، سریع در را باز کردیم. هنوز بالای پلهها نرسیده، از او سؤال کردیم: «احمد کجاست؟» گفت: «احمد؟!» و ادامه داد: «دنبال من نبوده. مگه نگفتم که من یواشکی میرَم؟!» در حال صحبت بودیم که دیدیم کسی درِ خانه را میزند. به سمت در رفتیم. حاجی کلون در را کشید و در به سمت داخل باز شد. حاج یدالله انتشاری، یکی از مسجدیها بود. احمد را روی دوشش گرفته بود. گفتیم: «حاجی چطور شده؟» ـ احمد تو حسینیه بود. دیدم کفشاشو دزدیدن و پابرهنه داشت برمیگشت. گفتم: پسرِ کی هستی؟ گفت: پسرِ حاجیعشقعلی. من هم به پشتم گرفتمش و آوردمش. |