معرفی اجمالی
معرفی کتاب آبانگان: سرگذشت آب و آتش
کتاب آبانگان (سرگذشت آب و آتش) اثر بهار برادران، رمانی عاشقانه است که روایتی از حوادث آخرین سالهای ایران باستان ارائه میدهد.
خلاصه داستان کتاب آبانگان
این رمان در اوایل قرن ششم میلادی میگذرد و وقایع آن در سرزمین ارمنستان، تحت حاکمیت شاهان ساسانی روایت شده است. داستان با شخصیت دایانا، نوۀ مرزبان ارمنستان آغاز میشود که پس از بازگشت از تیسفون، از طریق ندیمهاش گیتی، میآموزد که عمویش خواهان دیدار اوست. دایانا که تنها بازماندۀ خاندان مرزبان قبلی ارمنستان است، تحت فشار خانواده باید با پسر عموی کوچکش، هوان، ازدواج کند. اما عشق او به شاهزادۀ ایرانی، پوریا، او را در تضاد با سرنوشتش قرار میدهد.
محتوای تاریخی و تخیّلی در کتاب آبانگان
کتاب آبانگان با اتکاء به منابع تاریخی، سعی در ارائه روایت مستند از وقایع دارد. با این حال، به دلیل فقدان منابع کافی درباره فضاهای سیاسی ارمنستان در آن دوران، برخی از تأسیسات داستانی با تخیّل نویسنده به تصویر کشیده شدهاند. بخش عاشقانهی داستان نیز با شناخت از جامعۀ ایرانی در قرن ششم میلادی ساخته شده است.
تجربه خواندن کتاب آبانگان
- رمانی عاشقانه و تاریخی که در فضایی غنی نوشته شده است.
- روایتی جذاب از دغدغهها و چالشهای انسانی در دوران باستان.
- مناسب برای علاقهمندان به تاریخ و ادبیات عاشقانه.
کتاب آبانگان (سرگذشت آب و آتش) با نثر زیبا و داستانی پرکشش، میتواند تجربهای ماندگار برای خوانندگان باشد.
نویسنده: | بهار برادران |
---|---|
شابک: | 9786226041119 |
موضوع: | رمان و داستان ایرانی تاریخی |
ردهبندی کتاب: | ادبیات فارسی (شعر و ادبیات) |
قطع: | رقعی |
نوع جلد: | شومیز |
زبان نوشتار: | فارسی |
تعداد صفحه: | 568 |
سایر توضیحات: | در بخشی از کتاب آبانگان (سرگذشت آب و آتش) میخوانیم: دست چپم را مشت میکنم و لبم را محکم میگزم. طعم خون را در دهانم احساس میکنم. پدر گفت باید پاسخی برای نامهی پوریا بنویسم. اما من چه پاسخی میتوانم داشته باشم؟ چه باید به او بگویم؟ قلبم تیر میکشد. بهترین راه گفتن حقیقت است. اصلا برایش مینویسم که من میتوانم از فرمانده کارن طلاق بگیرم و... نه. خدای من! من چه کردهام؟ من با خودم، با پوریا، با فرمانده کارن چه کردهام؟ به یاد جعبهای که پدر همراه نامه روی میز گذاشت، میافتم. آنقدر محو نامه شدم که آن را به کلی فراموش کردم. از روی تخت بلند میشوم. سرم گیج میرود. لبهی چوبی تخت را میگیرم تا نیفتم. سرم که کمی آرام میشود، به راه میافتم. خود را به میز میرسانم و جعبه را برمیدارم. نیازی به باز کردنش نیست. میدانم چه چیزی درون آن است. قطرهای اشک روی گونهام میافتد. در جعبه را به آرامی باز میکنم. گردنبند آب و آتش است. چند بار پلک میزنم تا اشکهایم فرو بریزند و بتوانم راحتتر آن را ببینم. بر روی سنگ آبی رنگش دست میکشم. سالم است! آری پوریا آن را تعمیر... نه. تعمیر نکرده است. آن سنگ شکسته که تعمیر شدنی نیست. پوریا آن را با سنگ دیگری عوض کرده است. تصویر بانو نازآفرین در ذهنم مینشیند. پدر گفت که نازآفرین باردار است. گردنبند را بر روی سینهام میگذارم. بغض دوباره گلویم را میفشارد. در یک لحظه تصمیم خود را میگیرم. میدانم چه پاسخی باید برای پوریا بنویسم. بیدرنگ کاغذی را از دفتری که روی میز است، برمیدارم. قلم را در دست میگیرم و شروع به نوشتن میکنم: پوریای عزیزم دوستت دارم. بسیار دوستت دارم. من تو را به اندازهی آتش، به اندازهی تیسفون، به اندازهی تمام این دنیا، من تو را به اندازهی تمام کسانی که میشناسم دوست دارم. |