معرفی اجمالی
معرفی کتاب خداحافظ سیلک اثر میشل لایاز
کتاب خداحافظ سیلک نوشته میشل لایاز، به بررسی روابط خانوادگی و چالشهای ارتباطی بین والدین و فرزندان میپردازد. این اثر میتواند برای بسیاری از خوانندگان یادآور تجربیات کودکی خود باشد.
خلاصه داستان کتاب خداحافظ سیلک
در کتاب خداحافظ سیلک (Sans Silke)، داستان دختری نوزده ساله روایت میشود که به یادآوری خاطرات خود از نگهداری از کودکی به نام لودیوین میپردازد. لودیوین شخصیت زنده و کنجکاویی است که تمایل دارد با طبیعت ارتباط برقرار کند و دنیای خود را کشف کند. این دو در یک دنیای رویایی به مدت نه ماه با هم زندگی میکنند و رابطه خاصی برقرار میکنند، در حالی که خانواده لودیوین در حاشیه قرار دارند.
ویژگیهای کتاب خداحافظ سیلک
- نقش خانوادهای سختگیر و تأثیر آن بر احساسات کودکان
- تجلی شادیهای کودکانه و بیتوجهی والدین به آن
- تصویرسازی دقیق حالات روحی کودکان از طریق قصه
چرا باید کتاب خداحافظ سیلک را بخوانید؟
کتاب خداحافظ سیلک با نثر زیبا و لطیف میشل لایاز، احساساتی عمیق را در روایت به تصویر میکشد و میتواند به خوانندگان کمک کند تا به تجربههای خود از دوران کودکی و روابط خانوادگی فکر کنند. اگر به دنبال داستانی هستید که به رابطه پیچیده والدین و فرزندان پرداخته و نشاندهنده ارزش شادیهای کوچک در زندگی باشد، این کتاب گزینهای مناسب برای شماست.
نویسنده: | میشل لایاز |
---|---|
مترجم: | سعیده سادات سیدکابلی |
شابک: | 9786225591363 |
ناشر: | انتشارات ناهونته |
موضوع: | رمان |
ردهبندی کتاب: | ادبیات فرانسه (شعر و ادبیات) |
قطع: | رقعی |
نوع جلد: | شومیز |
نوع کاغذ: | بالکی |
چاپ شده در: | ایران |
تعداد صفحه: | 150 |
سایر توضیحات: | گاهم به تابلویی خشن افتاد. باید آن را از بقیه جدا میکرد. آیا پدر فکرم را خوانده بود؟ چهارپایهای را مقابل تابلو گذاشت و به من اشاره کرد. در میان درختانی که در مه پنهان شده بودند، بنایی نسبتاً ساده پدیدار بود، نوعی کاروانسرای بتنی. هیچ تصویری واضح نبود. انگار کسی که این نقاشی را کشیده بود، مورد تهدید قرار گرفته بود و قول داده بود هیچ تصویری را واضح نشان ندهد. سعی کردم تکنیک، سبک و مهارتش را برانداز کنم. نمیتوانستم تشخیص دهم که این منظره آرامبخش است یا دلهرهآور. در عین حال، هر دو حالت را در انسان برمیانگیخت. پدر خواست سراغ تابلوی دیگری برویم. ساحل دریایی با آبی غبارآلود و بیشتر خاکستری. او باز هم اصرار داشت تابلوهای دیگر را هم ببینیم و به همین ترتیب ادامه دادیم. لحنش آمرانه بود و ریتم خاصی را دیکته میکرد. خیلی زود هم از آنها رد میشد. هرچه تابلوهای بیشتری میدیدم کمتر به آنها توجه میکردم. مشتهایم را میفشردم و نمیدانستم چطور باید این چرخش آزاردهنده را تاب بیاورم. دلم میخواست فرار کنم. آیا لودیوین در اتاقش منتظر من بود؟... نباید برایش کتاب میخواندم؟... دنبال بهانهای میگشتم. پدر متوجه شد. با لبخندی ناشیانه و کمی آزاردهنده از من دعوت کرد تا روی کاناپه بنشینم. کنار هم نشستیم. این زمان استراحت خیلی طول نکشید. حالا پدر میخواست حسم را در مورد آثار بداند. اعتراف کردم که از هنر چیز زیادی نمیدانم. صدایش جدیتَر شد و گفت: - یعنی هیچ نظری ندارید! |