معرفی اجمالی
اشکی از گوشه ی چشمم چکید. چقدر دلم می خواست سر روی شانه اش بگذارم. عمیقا پلک روی هم بفشارم و رایحه ی خوشایندش تا ته ریه هایم نفوذ کند، اما شدنی نبود. می ترسیدم... می ترسیدم غرق آن ابعاد دوست داشتنی شوم. باز هم چشم بگشایم و ببینم نیست و باید چند ماه دیگر با درد نداشتنش زندگی کنم. کاش می شد من هم بدون هیچ واهمه و ترسی مثل خودش دلتنگی هایم را با او قسمت می کردم. ولی مگر می شد؟ تا می آمدم چیزی بگویم رفته بود و ماه ها جای خالی اش تکه تکه جانم را به یغما می برد.