خرید و قیمت کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت به روایت همسر شهید اثر حبیبه جعفریان انتشارات روایت فتح

کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت به روایت همسر شهید اثر حبیبه جعفریان انتشارات روایت فتح

ناموجود
معرفی اجمالی
مشخصات محصول
فروشندگان

معرفی اجمالی

کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت به روایت همسر شهید

این کتاب بازتابی از زندگی و خاطرات سردار شهید حاج ابراهیم همت است، از زبان صمیمی همسر ایشان.

خلاصه‌ای از کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت

جلد دوم از مجموعه «نیمه پنهان ماه» به توصیف زندگی‌نامه و خاطرات سردار شهید حاج ابراهیم همت می‌پردازد. این اثر در تلاش است تا ابعاد مختلف شخصیت و زندگی این سردار دلیر را از زبان همسر ایشان ارائه دهد و به خواننده فرصتی برای آشنایی با روزهای فعالیت‌های میدانی و شخصی او را بدهد.

ویژگی‌های کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت

  • بررسی زندگی نامه حاج ابراهیم همت از دیدگاه همسرش
  • بیان خاطرات و رویدادهای مهم زندگی ایشان
  • تحلیل شخصیت و ویژگی‌های بارز سردار همت

چرا کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت مهم است؟

این کتاب فرصتی مناسب برای درک عمیق‌تری از زندگی یکی از شخصیت‌های تاثیرگذار دفاع مقدس ایران است. از طریق روایت همسر شهید، خواننده می‌تواند با زوایای پنهانی از خاطرات و احساسات او آشنا شود که در تاریخ ایران اهمیت خاصی دارد.

نکات پایانی درباره کتاب مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت

کتاب «مجموعه نیمه پنهان ماه جلد دوم همت به روایت همسر شهید» نه تنها به عنوان یک اثر ادبی می‌تواند مورد توجه قرار گیرد، بلکه به عنوان یک منبع معتبر برای پژوهش‌های تاریخی و فرهنگی نیز مفید است.

مشخصات
نویسنده:حبیبه جعفریان
ناشر:روایت فتح
شابک:9789649093536
رده‌بندی کتاب:جنگ (تاریخ و جغرافیا)
قطع:پالتویی
نوع جلد:نرم مقوایی
چاپ شده در:ایران
تعداد صفحه:64
وزن:100 گرم
سایر توضیحات:سرش را از روی بالش برداشت و نیم خیز شد، همت را دید. مثل دفعه پیش همان جا در قاب در ایستاده بود. کفش هایی شبیه به گالش به پا داشت و خاک و گل تا پاتاوه هایش می رسید؛ لابد تازه از منطقه می آمد. دختر خواست تعارفش کند بیاید تو، اما نتوانست، گلویش خشک شده بود، از او می ترسید. فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند. همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود، دست کشید. بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن؛ امروز این قدر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضیح داد و از همان دمِ در برگشت. دختر خنده اش گرفت. با خودش فکر کرد «مگه من فرمانده اش هستم که اومد و همه چیز را به من گزارش داد!» به حاجی گفتم:«خانواده من تیپ خاص خودشون رو دارند. چندان مذهبی نیستند و از سپاهی ها هم خوششون نمی آد. احتمالا پدر و مادرم مخالفت می کنند، صحبت با این ها با خود شما و دیگه این که من می خوام بدون مهریه ازدواج کنم. شما وقتی می رید پدرم رو راضی کنید، مهر تعیین نکنید.» چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزب اللهی تر از حاجی می دانست! وقتی قرار شد قبل از عقد با هم صحبت کنند او را قسم داد، گفت «زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشه. اگر لله می خواید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم.» اما حالا می داند، یعنی حس می کند که این ها نبود. عشق و عاشقی هم نبود؛ از حاجی تا همان لحظه عقد خوشش نمی آمد، حتا بدش می آمد! یک جور توفیق بود یا رحمت، یک خوبی که خدا خواست و به او رسید؛ انگار سهم او باشد.